۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

شروع داستان!

تقریبن روزی 5، 6 ساعت سر کار هستم و رفت و آمد و خواب و خرید و غیره رو که از 24 ساعت کم کنیم، هنوز ساعات زیادی میمونه که من تنهام و کسی نیست که باهاش حرف بزنم بنابرین الان این توانایی رو دارم که هزار خط بنویسم. ولی رحم میکنم!

یکی از مزایای معلم شدن اینه که آدم فکر میکنه خیلی خفن و بلده. منظورم زبان نیست. منظورم کلنه. 
ترم های فشرده یک ماهه و ترمیک دو ماه. هر ترم متوسط 6 تا کلاس دارم که میانگین 14، 15 تا شاگرد داره و تا الان از 11 ساله تا 68 ساله داشتم. میون این همه شاگرد، تا حالا شاید چهار یا پنج نفر بودن که "چیزهایی" میدونستن. از "چیزهایی" منظورم اطلاعات عمومی خیلی ساده است. مثلن تنها دو تا شاگرد داشتم - که هر دو در زمینه گردشگری تحصیل و کار میکردن- که میدونستن poland چیه و کجای دنیاست. روی نقشه تا حالا یه نفر هم نبوده که حتی بعد از توضیحات من بتونه پولند رو پیدا کنه و بگه کجاست و کدوم کشوره و حتی یک بار توی یک کلاس 9 نفره (میانگین سنی 35-6 سال)، بعد از توضیحات و نهایتن گفتن لهستان به فارسی، باز هم نمیدونستن دارم راجع به چی حرف میزنم. یعنی عده زیادی آدم در همین محدوده سعادت آباد وجود دارند که اصلن اطلاع ندارند در دنیا کشوری به اسم لهستان وجود داره. دیگه وارد ترینیداد و ولز و ... نمیشم. 
لِوِل چهار، که من از روزی که معلم شدم تا الان تقریبن هر ترم درس دادم، درس اولش راجع به جورج کلونیه. بیش از نیمی از دانش آموزان نمیدونن جورج کلونی کیه و باید براشون توضیح بدم و مسئله به همینجا ختم نمیشه. این بچه ها تقریبن هیچ سلبریتی، به غیر از چند تا دونه  ی دیگه خیلی خیلی معروف رو نمیشناسن. نه بازیگرای سینما، نه خواننده ها، نه ورزشکارا. . و از همه داغون تر سیاستمداراست. و از سیاست مدار منظورم مثلن رئیس جمهور فرانسه نیست. دارم راجع به نلسون ماندلا و مارتین لوترکینگ و ازین دست حرف میزنم.
یه دفعه قرار بود که observe بشم که خب طبعن این آبزروها خیلی برامون مهم هست. درس شون راجع به جایزه نوبل بود و با توجه به اینکه کلاسی بود که از 18 نفر، 10 نفرشون دانشجوی فوق لیسانس بودن و یکیشون هم وکیل بود، من با خیال راحت یه طرح عالی ریختم که چه طوری بچه ها رو وارد داستان بکنم و بعد بریم سر درس کتاب و بعد هم یه سری فعالیت اضافه بر ماجرا. من و آبزرور وارد کلاس شدیم و سلام احوال پرسی و پای تخته بزرگ نوشتم شیرین عبادی. بعد به بچه ها گفتم که هرچی در موردش میدونید بهم بگید. چند دقیقه گذشت دیدم همه دارن به همدیگه نگاه میکنن و نهایتن یکی گفت: هیچی نمیدونیم. من برگشتم سمت اون دختره که وکیل بود و با چشمای گرد شده گفتم شیرین عبادی؟ سر تکون داد و من اینقد که باورم نشد، با همون حالت دو سه دفعه دیگه تکرار کردم و کسی چیزی نگفت. براشون یه ذره راجع بهش حرف زدم و پرسیدم آلبرت انیشتین رو میشناسید، همه با هم گفتن که بعله بعله. پرسیدم چرا آلبرت انیشتن معروفه؟ دو سه تاشون گفتن الکتریسیته، یکی دوتاشون گفتن تلفن.
بی خیال شدم و  صاف رفتم سر اصل مطلب و پرسیدم راجع به جایزه نوبل چی میدونید. اطلاعات همه شون روی همدیگه در حد یکی دو جمله بود که جایزه است و مهمه و اینا. ازشون پرسیدم آلفرد نوبل رو میشناسید؟ همه گفتن نه. گفتم دینامیت میدونید چیه؟ همه گفتن بعله بعله. گفتم خب کی دینامیت رو اختراع کرده؟ باز همه رفتن تو افق محو شدن و خلاصه گند زده شد به برنامه ای که من تدارک دیده بودم و بهشون گفتم کتاباتون رو باز کنید و نهایتن خودم همه چی رو توضیح دادم.

حالا این همه روده درازی کردم که بگم، یکی از دلیلایی که من مدتها وبلاگ نمی نوشتم این بود که دیگه خیلی همه چی به نظرم بدیهی و ساده میومد و دیگه نیازی به دوباره نوشتن و تکرارمکررات نداشت. الان ولی به این نتیحه رسیدم که بدیهی ترین چیزها هم بد نیست باز آموزش داده بشه. حالا نه توسط من، کلن.

۳ نظر:

  1. از اینکه باز هستید خوشحالم ، با آرزوی بهترینها براتون

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی بختیار جان. نمیدونید داشتن خواننده هایی مث شما چقدر خوب و امیدبخشه

      حذف
    2. مرسی بختیار جان. نمیدونید داشتن خواننده هایی مث شما چقدر خوب و امیدبخشه

      حذف